سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آواره دشت جنون - دشت جنون
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل، سرچشمه حکمت و گوش، آبگیر آناست . [امام علی علیه السلام]
دشت جنون
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • بخشهای منتخبی از کتاب"اعترافات"((خاطرات سرهنگ عراقی،عبدالعزیز قادر السامرایی که در سال 1374 نوشته شده است))
    بخش چهارم:
    یکی از مشکلات دیدار هیئتهای کشورهای مختلف از خرمشهر بود.با تلاش زیاد چهره ی ظاهری شهررا ترمیم کردیم و تعدای از ارتش عراق را به لباس غیر نظامی ملبس کردیم که موقع عبور هیئتهای ناظر و سیاسی خارجی،در خیابانها و جلوی خانه ها
    می ایستادند و شعار میدادند"ما در سایه ی عرتش عرب خوشبختیم،ما ارتش عراق را میخواهیم و..."


    ادامه دارد...



    آواره دشت جنون ::: پنج شنبه 87/1/29::: ساعت 9:0 صبح

    بخشهای منتخبی از کتاب"اعترافات"((خاطرات سرهنگ عراقی،عبدالعزیز قادر السامرایی که در سال 1374 نوشته شده است))
    بخش سوم:
    افراد حذب بحث دیوارهای خرمشهر را پر از شعارهای تبلیغاتی به نفع قومیت گرایی عربی کردند.اما جوانان منطقه گول نخوردند و از پیوستن به حذب بعث خودداری کردند.گزارشهایی هم از حرکتهای دشمنانه ی جوانان و نوجوانان به ما رسید.
    تعدادی از دانش آموزانی که به عنوان رهبران این حرکات ضد عراقی شناخته شده بودند بلافاصله اعدام شدند که 15 نفر بودند.
    تیراندازی به هر جنبنده ای هنگام شب مجاز اعلام شده بود و افراد ما هم شبانه خانواده ای را که در راه بهداری بودند مورد اصابت گلوله های خود قرار دادند ومادری را همراه کودک خرد سالش کشتند!!(به شهادت رساندند)


    ادامه دارد...



    آواره دشت جنون ::: چهارشنبه 87/1/28::: ساعت 9:0 صبح

    بخشهای منتخبی از کتاب"اعترافات"((خاطرات سرهنگ عراقی،عبدالعزیز قادر السامرایی که در سال 1374 نوشته شده است))

    بخش دوم:
    یکی از مشکلات ما در خرمشهرحضور اهالی باقی مانده در این شهر و مخالفتهای آنان بود.البته یکی از اهالی شهر به نام ع.خ در حفظ شهر به ما کمک میکرد و تحرکات جوانان ایرانی را در داخل شهر
    زیر نظر داشته و به ما گزارش میداد.
    بعضی افراد ما که شبانه برای نگهبانی میرفتند مورد هدف تک تیراندازان ورزیده ی ایرانی قرار میگرفتند.در یک شب ما بیش از 10نفرازافرادمان را ازدست دادیم که هرکدام فقط با یک گلوله که به قلبشان اصالب کرده بود مرده بودند.
    به همین دلیل در خزمشهر دست به پاک سازی و حذف نیروهای انقلابی زدیم.

    ادامه دارد



    آواره دشت جنون ::: سه شنبه 87/1/27::: ساعت 10:0 عصر

    هشتم ربیع الثانی سالروز میلاد حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام)پدر انتظار بر تمامی شیعیان آن حضرت مبارک باد

    به امید روزی که جشن میلاد آن حضرت را در حضور فرزند گرامیشان جشن بگیریم.

     



    آواره دشت جنون ::: سه شنبه 87/1/27::: ساعت 9:44 عصر

    بخشهای منتخبی از کتاب"اعترافات"((خاطرات سرهنگ عراقی،عبدالعزیز قادر السامرایی که در سال 1374 نوشته شده است))
    بخش اول:
    روزهای اول اشغال خرمشهر همراه سربازانم دست به غارت اموال مردم زدم و کامیونهای گردان رابرای انتقال اموال دزدی به کار گرفتم.
    یخچالها و تلویزیونها و اثاث ارزشمند مردم خرمشهر را جمع کردم و آنها را به سرعت به بصره انتقال دادم و در همان جا فروختم.
    گزارشهای زیادی علیه من به فرمانده تیپ رسیده بود.او مرا احضار کرد و در حضور من همه گزارشها را سوزاند و سهم خودش را از درآمد حاصل از فروش اموال مردم خواست.
    سهمش را که گرفت لیست افرادی را که علیه من گزارش نوشته بودند را به من داد یکی از آنها معاونم بود که اورا به یک ماموریت خطرناک در خرمشهر اعذام کردم که طی آن کشته شد.

    ادامه دارد



    آواره دشت جنون ::: دوشنبه 87/1/26::: ساعت 8:11 عصر

    شبی حضرت آیت الله بهاءالدینی(ره) ساعت 1 شب از خواب بلند میشن. برق اتاق ها را روشن میکنن و چای و وسایل پذیرایی را آماده میکنند! اهل بیت ایشان سوال میکنند: آقا در این موقع شب چی شده که دارین وسایل پذیرایی آماده میکنین؟ ایشان میفرمایند:

    یکی از یاران امام زمان قرار است الان به ملاقات من بیاید.


    مدت زمان زیادی نمیگذره که امیر لشگر اسلام شهید صیاد شیرازی به منزل وارد میشه.


     


    اطرافیان شهید اینجوری نقل میکنن:


    اون شب ما از ماموریت برگشته بودیم و شهید صیاد شیرازی گفت که به دیدن ایشان برویم . ما هم مخالفت کردیم و گفتیم که دیر وقت است. اما شهید صیاد گفت به در خانه ایشان میرویم اگه چراغ روشن بود مزاحمشان میشویم.



    آواره دشت جنون ::: یکشنبه 87/1/25::: ساعت 10:17 عصر

    شهید  حاج محمد ابراهیم همت به روایت همسرش:

    می گفت: « در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای، بعد تو رااز خدا خواستم و دو پسر – بخاطر همین هر دفعه می دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سوال بود که حاجی این همه خط میرود چطور یک خراش بر نمی دارد. فقط والفجر 4 بود که ناخنشان برید. آن شب این را که گفت اشک هایش ریخت. گفت:«اسارت و جانبازی ایمان زیادی می خواهد که من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاء الله قرار گرفتم – عین همین لفظ را گفت – درجا شهید شوم.»

    حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنایی کرده اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: «خانه چرا به این حال و روز افتاده؟» انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود!

    رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست و دو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشمهایش چروک افتاده، روی پیشانیاش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم: «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده ای؟» حاجی خندید، گفت:«فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله ام را می کَند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: «تو میدانی من الان چه دیدم؟» گفتم؟ «نه!» گفت: «من جداییمان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی! گفت: «نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواست عشّاق، آنهایی که خیلی به هم دلبسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرفهای او. مسخره اش کردم. گفتم: «حال ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت:«من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعداز من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم:«تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا به هم برویم لبنان، حالا...» حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند، گفت:«نه، اینطور ها نیست. من دارم محکم کاری می کنم. همین»

    فردا صبح راننده با دو ساعت تاخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد:«برادر من! مگر تو نمی دانی که بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه، اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شما هاست. روزی که مساله شما را برای خود حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است.»

    خبرشهادت حاجی را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم.

    شوهرم نبود. اصلا هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد.

    وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم:«من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم» «اگر بدون ما بروی، می آیم گـُوشت را میبرم!» بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلا سری در کار نیست. می بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده...

    طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجی را!

                                                                                       التماس دعا.................

    شهید همت

    آواره دشت جنون ::: پنج شنبه 87/1/22::: ساعت 11:0 عصر

    <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 5
    بازدید دیروز: 10
    کل بازدید :119485

    >>اوقات شرعی <<

    تصویر منتخب
    >> درباره خودم <<

    >> پیوندهای روزانه <<

    ^آخرین عکس از گالری وبلاگ^
    >>آرشیو شده ها<<

    >>سردر سنگر<<
    دشت جنون

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >>صدای آشنا<<

    ریحانه عشق
    لبخند بزن رزمنده!
    برای دیدن لبخندها بر روی یکی از دایره های موجود کلیک کنید






    >>اشتراک در خبرنامه<<
     
    ««پانزده عکس آخر گالری»»